از کوکی تا جوانی
میثم 10 اردیبهشت سال 67 به دنیا آمد، و تا قبل از شهادتش در ورامین زندگی می کرد. یک خواهر و یک برادر دارد. از بچگیاش اهل زیادهخواهی نبود و تا زمانی که سرکار برود، هیچوقت از پدر و مادرش درخواست پول توی جیبی نکرد. حتی وقتی به سن نوجوانی رسیده بود، مادرش به اجبار پول داخل کیفش میگذاشته و میگفته: «میثم تو باید داخل جیبت پول داشته باشی». روح خیلی لطیفی داشت. در کوچهشان مسجدی به نام صاحبالزمان(عج) بود. میثم قبل از رسیدن به سن تکلیف به آنجا میرفت و نماز میخواند. وقتی مادرش نماز امام زمان(عج) را میخواند میثم میشنود و یاد میگیرد. آن روزها 9 ساله بود که این نماز را در مسجد میخواند و یکی از نمازگزاران مسجد که مرد مسنی بود، فکر میکرده میثم فقط خم و راست میشود و الکی این نماز را میخواند، ولی خوب که دقت کرده، میبیند با وجود سن کم، تمام نماز را صحیح میخواند. بعد از تمام شدن نماز، او را بغل کرده، بوسیده و گفته: «تو با این سن و سال، نماز امام زمان(عج) را درست خواندهای، ولی بعضیها که سنشان هم زیاد است، این نماز را بلد نیستند.» بعد از آن ماجرا یک روز دختر همان آقا که منزلشان هم روبهروی مسجد بود، به منزل پدر میثم میرود و به مادر میثم میگوید: «اکرم خانم خوش به سعادتت، پسر تو با این سن، نماز امام زمان(عج) میخواند.» از همان دوران کودکی عضو بسیج مدرسه میشود. پدر میثم بنا بود و وقتی میثم حدوداً 12 ساله شد و توانست ظرف گچ را بلند کند، تابستانها با پدرش سرکار میرفت. اگر پدرش هم کاری نداشت، با شوهر همسایهشان که لوله کش گاز بود، میرفت. دوست داشت با همان سن کمی که دارد کار کند و پول توجیبی خودش را فراهم کند. هر کاری هم که میتوانست انجام میداد. به اندازهای پول حلال برایش مهم بود که اگر حین کار کمی استراحت می کرد و چای میخورد، به بابا می گفت:«آقا، یک ساعت، اضافه کار کنیم تا این بنده خدا از کار ما راضی باشد». پدر و مادرش هیچوقت به او نگفتند که کار کند، ولی خودش غیرت داشت. هیچگاه به پدرش نمیگفت به من پول بده مگر این که خیلی ضروری بود. دوم دبیرستان بود که برای اولین مرتبه تجدید شد و با پولی که تابستان کار کرده بود، هزینه کلاس تجدیدی را تهیه کرد. مادرش همیشه حرص میخورد چرا از ما پول نمیگیرد و گاهی به اجبار به او پول میدادند. وقتی برای بنایی با پدرش سرکار میرفتند، میثم گاهی گچ را شل درست میکرد که پدرش داد میزد و میگفت: «چرا شل ساختی؟» میگفت: «خالهزا دو دقیقه دیگه گچ آماده میشود، نفس تازه کن تا آماده کنم». برای پدرش سه تا اسم گذاشته بود و هر دفعه با یکی از آنها او را صدا میزد. میگفت: «پدرم که هستی، داداش نداری، برادرتم هم هستم و چون پسرخالهات هم دور است، پسرخالهات هم هستم». وقتی که به سپاه رفت و برای آموزش، به مدت 6 ماه به ارومیه رفته بود پدرش میگفت در شهر غریب هستی و وقتی میخواستند به او پول بدهند، میگوید: «همان پول کرایه ماشینم را که میدهید کافی است، من به پول احتیاج ندارم.» بعد از گرفتن دیپلم، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و بهعنوان تکاور به کشورش خدمت کرد، ولی هیچگاه از درجهای که داشت، نامی نبرد، چرا که معتقد بود درجه را باید خدا بدهد و خدا بالاترین درجه را به او هدیه کرد.
ازدواج شهید
زمانی که میثم، وارد سپاه شد، به مادرش گفته: «میخواهم ازدواج کنم» مادرش میگوید: «میثمجان اجازه بده کمی بگذرد، چون آغاز زندگی تو حداقل 10 میلیون تومان پول میخواهد، دوست داریم سن تو کمی بیشتر شده، پختهتر شوی و بعد از مدتی کار کردن ازدواج کنی، همسرداری خیلی سخت است.» پدرش کارگر فصلی بوده، میثم میگوید: «مامان، ازدواج امر خدا و سنت رسولالله(ص) است، وقتی ازدواج میکنی، خداوند همه چیز را فراهم میکند، من هم به خدا توکل میکنم و نمیترسم، چون خدا همه کارها را جور میکند». شبهای محرم حاجآقایی در حسینیه محل، سخنرانی میکرده است. درباره ازدواج خودش به میثم میگوید: «من وقتی میخواستم عقد کنم، فقط پول یک شاخه گل و محضر را داشتم.» میثم به مادرش میگوید: «اگر میترسی، من شماره این حاجآقا را به شما بدهم و صحبت کنید» در واقع میخواست مادرش را قانع کند، چون مادرش راضی نبوده. خانواده معجزه خداوند را در ازدواج میثم دیدند. نترسید و توکل کرد. وقتی میخواست ازدواج کند فقط یک موتور و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، به مادرش گفته بود برای ثبتنام مکه در بانک بگذارم، چون دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود، ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد و خدا همه شرایط را فراهم کرد. بعد از ازدواج هم خدا همه کارهایش را درست کرد. میثم به مادرش میگوید: «خیلی از همکارهایم برای ازدواج به من دختر معرفی میکنند، ولی من اول به شما احترام میگذارم، اگر دختر خوب و نجیبی که با اخلاق و شرایط کاری من سازگار باشد سراغ دارید، پا جلو بگذارید و من تمام شرایطم را به او میگویم». مادرش میگوید : «در بین آشناها، زهره خانم را سراغ دارم.» من میثم را ندیده بودم و فقط با مادرشان در ارتباط بودیم. اولین مرتبهای که همدیگر را دیدیم روزی بود که میثم به همراه مادرشان برای عید دیدنی منزل ما آمده بودند و هدفشان انتخاب من بود. ما از این جریان با خبر نبودیم. بعد از آن، مادرش با ما تماس و برای خواستگاری اجازه گرفتند. دو مرتبه در زمان خواستگاری با هم صحبت کردیم. برای من اول ایمان مهم بود. خانوادهاش را که میشناختم و مادرشان هم از ایشان خیلی تعریف میکرد. همچنین برادرم شناخت کاملی از میثم داشت چون با هم هیئت میرفتند. در صحبتهایمان از کارش برایم گفت و همیشه معتقد بودم اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست میشود و به همین دلیل قبول کردم. مهرماه سال 88 هم عقد کردیم. بعد از ماجرای فتنه 88 بود که عروسی کردیم. اخلاق میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخطبع بود و سر به سر همه میگذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم: «چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود». همان سالهای اول ازدواجمان از فعالیتهایی که در محل کارش انجام میداد، فیلم تهیه و به من نشان داد. من خیلی خوشحال شدم، هر کسی دیگر هم جای من بود افتخار میکرد که همسرش تکاور است. دوست داشتم آن را به دیگران هم نشان بدهم، ولی او به من گفت: «اگر بخواهی این فیلم را به خانوادهات نشان دهی، دیگر نمیتوانم فیلم کارهایم را نشانت دهم». دوست نداشت کسی از کارهایی که انجام میداد، مطلع باشد. بعد از شهادت میثم بود که خانوادهام متوجه شدند که او تکاور بوده، آموزشهای زیادی دیده و خیلی فعالیت داشته است. من بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم. دوست نداشتم لباسهایی را که خیلیها تن میکنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف میزدم و همیشه میگفتم: «میثم، این لباسها به تو نمیآید و نپوش»، ولی دوست داشت. معتقد بود باطن انسانها مهمتر از ظاهرشان است. میگفت: «وقتی مجرد بودم، دیگران نمیگذاشتند اینها را بپوشم، حالا دوست دارم بپوشم. دیگر شما مخالفت نکن». گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد میکرد. ریاکاری را دوست نداشت.
عشق شهدایی شهید
میثم عاشق شهدا بود. هر سال دوکوهه میرفتیم. خودش به عنوان خادمالشهدا میرفت آنجا. سال اول ازدواجمان، روز اول عید و سال تحویل در خانه بودیم، ولی از سال دوم ازدواج برای خادمی شهدا به مناطق عملیاتی جنوب رفت. من خیلی سختم بود چون عید خانه نبود. حدود 20 روز میرفت. به او میگفتم: «من هم میخواهم بیایم. من نمیتوانم بدون تو در خانه بمانم». به او اصرار کردم. چون تا به حال جنوب نرفته بودم، میگفت: «تنهایی نباید بیایی. با یک نفر بیا». به هر کس میگفتم شرایط مهیا نمیشد که بیاید. یک روز میثم به من گفت که یکی از همکارانش میخواهد کاروان به جنوب ببرد. اگر میخواهی بیایی با آنها بیا. من برای اولینبار بود که بهتنهایی مسافرت میرفتم. آنجا میتوانستم میثم را ببینم. سال اول کاروانی رفتم. سال دوم رفتم آنجا و حدود شش یا هفت روز ماندم. آنجا میثم را فقط شبها میدیدم. صبح بعد از نماز برای خادمی میرفت. من هم که کاری نداشتم به خادمها میگفتم اگر کاری دارید به من بدهید. همین کار من را عاشق آنجا کرد. من هم به میثم گفتم از این به بعد همراهت میآیم که از سال بعدش اسم من را هم در خادمان شهدا ثبتنام کرد. من هم دو سال بهعنوان خادم شهدا رفتم. امسال که رفتیم مدت زمان بیشتری آنجا ماندیم. آنجا که بودیم از همهجا بیشتر خوش میگذشت. با این که خیلی زیاد پیش هم نبودیم عشق خادمی شهدا برایمان لذتبخش بود. قبل از این که بچهدار شویم به من گفت: «زهره! اگر بچهدار شویم من باز هم میآیم اینجا». من هم گفتم: «اگر تو بروی من هم همراهت میآیم. نمیتوانم تنها با بچه در خانه بمانم»، چون میدانست با یک بچه نوزاد من نمیتوانم بروم،گفت: «زهره من اگر نروم دوکوهه دیوانه میشوم».
زندگی جدیدی برای حلما
من از همان اول که میخواستم بچهدار شوم همیشه نیتم این بود میگفتم: «خدایا من فقط به خاطر تو میخواهم بچهدار شوم»، چون میگفتم هنوز برایم زود است که مادر شوم، ولی به خاطر این که میدیدم جمعیت شیعه رو به کم شدن است، میگفتم: «خدایا فقط به خاطر تو میخواهم بچهدار شوم». وقتی قبل از تولد حلما، میثم شهید شد، گفتم شاید خدا میخواسته اینطوری امتحانمان کند. دخترمان هم باید این سختیها را بکشد، چون به خاطر خود خدا بوده که میخواستم بچهدار شوم باید این سختیها را هم در این راه تحمل کنم. میثم اسم حلما را انتخاب کرد. من و مادر میثم اسم انتخاب میکردیم و دوست داشتم که میثم هم نظر خودش را بگوید، ولی هر چه میگفتم، میگفت: «خودت انتخاب کن. من هم نظرت را قبول دارم». من دوست داشتم از القاب حضرت زهرا(س) یا حضرت زینب(س) باشد، ولی میثم هیچ نظری نمیداد. بین اسم حلما و نازنینزهرا مانده بودیم. یک روز منزل خواهر میثم بودیم به شوخی در جمع گفتم: «چرا هیچ کس به خواب ما نمیآید تا بگوید اسم بچه را چه بگذاریم؟» همانموقع میثم خوابید یا خودش را به خواب زد و بعد بلند شد و گفت: «زهره خواب دیدم. یکی آمد در خوابم و گفت اسم دخترمان را حلما بگذاریم.» من وقتی چهرهاش را میدیدم میفهمیدم شوخی میکند. گفتم: «پس چرا تا حالا کسی به خوابت نیامده بود؟» خندید. نگو خودش دوست داشت اسم حلما را روی دخترمان بگذاریم، ولی به من نمیگفت و دوست داشت خودم اسمش را انتخاب کنم. بعد از آن هم یک بار رفته بودیم منزل برادر میثم. آنجا دیدم خیلی آرام به برادرش گفت که اسم حلما را دوست دارد. من ناراحت شدم. گفتم: «این همه میگویم دوست دارم نظرت را بدانم نمیگویی، حالا به برادرت میگویی که چه اسمی را دوست داری؟» گفتم: «حالا که اینطور شد من این اسم را نمیگذارم.» لج کرده بودم. موقع رفتن به سوریه خندید و به شوخی گفت: «زهره من وصیت میکنم اسم بچه را حلما بگذاری». بعد از به دنیا آمدن حلما گفتم که خودش این اسم را انتخاب کرده بود. میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمانها وقتی به دنیا میآییم، امام حسین(ع) را راحت و همینجوری قبول داریم، ولی در دوره جدید بچهها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع) چگونهاند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند». گاهی هم به شوخی به من میگفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم».
خصوصیات شهید
میثم، از نظر چابکی، شبیه پدرش بود، ولی از لحاظ اخلاق، شبیه مادرش بود. با پدرش خیلی صمیمی بود. رابطه پدرش و میثم، فراتر از یک رابطه معمولی پدر و پسری بود. با هم رفیق صمیمی بودند. همیشه خوش اخلاق بود. در کارهای خانه کمک حال مادر و بعدها همسرش بود، حتی اگر همسایهای احتیاج به کمک داشت، انجام میداد. دوستانش میگویند: «اگر ما یک عمر نوکری شما را کنیم نمیتوانیم ذرهای از زحمات میثم را جبران کنیم». رضایت مادرش هم برایش خیلی مهم بود. ایمان بسیار قوی داشت. از زمانی که به سن تکلیف رسید، غسل جمعه انجام میداد. جمکران هم زیاد میرفت. پای روضههای حاج منصور در مسجد ارک مینشست. با موتور به آنجا میرفت. چند سال بود از مادرش اجازه میخواست که موتور بخرد، ولی مادرش اجازه نمیداد. چون رضایت مادرش برایش خیلی مهم بود، به حرفش گوش داد. بعد از مدتی که گذشت، مادرش میگوید: «اگر قول بدهی خوب برانی اجازه میدهم موتور بخری». در همه فعالیتهای هیئتی که میرفت حضور داشت و اصلاً به فکر خواب و استراحت نبود. دوست داشت همیشه بهنحو احسن، کار کند. خیلی اهل تفریح بود. با هم گردش و کوه میرفتیم. هر کجا که از طرف محل کارش میرفت و مناسب بود، بعد از آن، من را هم میبرد. همه جا هم با موتور میرفتیم. سفر هم زیاد میرفتیم. علاقه خاصی به رهبر معظم انقلاب داشت و میگفت: «اگر امام خامنهای دستور دهند، ما در عرض یک ساعت، دشمنان را از روی زمین بر میداریم و هر دستوری دهند انجام میدهیم». هر وقت از او میپرسیدم که میثم درجهات چیست؟ میگفت: «درجه را باید خدا بدهد» اهل خودنمایی نبود. به دیگران که خیلی کمک میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد که اگر میثم هزار تومان پول داشت و رفیقش به آن احتیاج داشت، آن را به او میداد. میثم خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنتهایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون میرفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک میشد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد. دوست داشت در همه خوشیهایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم، ولی برای کار و علاقمندیهایش نمیتوانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر میشد تماس میگرفتم و علتش را میپرسیدم، اما گاهی ناراحت میشد و میگفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تأخیر تماس گرفتی؟» میگفتم: «خب چکار کنم نگران شدم!»
مدافع حرم عمه سادات
میثم عاشق حضرت زینب(سلام الله علیها) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت، شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد شهید شود (چون ظاهرش به شهدایی که میشناسیم نمیخورد) در حالی که باطنش چیز دیگری بود. همیشه از بیعدالتیها ناراحت بود و در اینباره خیلی با من درد دل میکرد. به او میگفتم: «میثم! اینقدر خودت را اذیت نکن، از همان اول که اسلام بوده تا به امروز همیشه این بیعدالتیها وجود داشته و اگر بخواهی خودت را اذیت کنی چیزی از اعصابت باقی نمیماند». ولی همیشه از این موضوع ناراحت بوده و حرص میخورد. سال قبل دو هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 22 نیمه شب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی سوریه بروی، همین الان بیا که همان موقع با موتور رفت، ولی رفتنش به سرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت: «بهقدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف میزد و عاشق این بود که به آنجا برود. احساس میکرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یکبار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت: «بهقدری خاک اینجا گیراست که اصلاً دوست ندارم برگردم، اگر متأهل نبودم، اصلاً برنمیگشتم». وقتی میثم به سوریه رفت، من باردار بودم. به من گفته بود میخواهد به سوریه برود. ناراحت بودم بخصوص بهدلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد میخواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم چون آخر شب به منزل میآمد و برایم سخت بود. میگفتم: «میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.» ولی او میگفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودنها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. میگفت: «بچه روزی میخواهد. باید به فکر آینده او باشم.» شغل دوم او و نبودنهایش به این دلیل به خودی خود برای من خیلی سخت بود. وقتی متوجه شدم تصمیم گرفته است به سوریه هم برود، تحملش برایم سختتر شد. به من گفت: «شاید 40 روز یا شاید هم دو، سه ماهی طول بکشد تا برگردم.» گفتم: «نه! چند ماه زیاد است. باید زودتر برگردی.40 روزه برگرد.» البته زیاد هم برای نرفتنش اصرار نمیکردم. وقتی میدیدم در جایی مثل سوریه مسلمانها در خطر هستند و افراد بیگناه را میکشند و حرم حضرت زینب(س) نیاز به مدافع دارد، چیز زیادی نمیگفتم. یعنی به این مسائل که فکر میکردم، نمیتوانستم مخالفت کنم. یکدفعه گفتم: «میثم در این موقعیت میخواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟ دلت میآید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش من دیگر هیچ چیزی نگفتم. خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآید؟» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند، ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر میکرد بچهاش به دنیا میآمد و بعد میرفت، اما دیگرهیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد. حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. از زمانی که سوریه رفته بود ناخودآگاه به ذهنم میآمد که اگر خدایی نکرده برای میثم اتفاقی بیفتد من چکار کنم، ولی نمیگذاشتم این فکرها، زیاد اذیتم کند چون خودش آدمی نبود که زیاد درباره این مسائل حرف بزند به همین خاطر من هم نمیتوانستم فکرش را بکنم. وقتی هم خبر شهادتش را دادند باورم نمیشد حتی همین الان هم باورم نمیشود.
آخرین دیدار
روز آخر که میخواست برود، تقریباً همه کارهای منزلمان را که تازه رنگ کرده بودیم را انجام داد. کاری به آن صورت روی زمین مانده نداشتیم. ناهار را کنار پدر و مادرش خوردیم و رفتیم منزل پدرم. از آنجا رفت پادگان تا اعزام شود. به من گفت : من برای شهادت نمیروم، رهبر عزیزمان گفتند: «آنجا بروید کار انجام بدهید»؛ و من میروم کار انجام بدهم. همه بدهکاریها و طلبکاریهایش را نوشت. گفت خیالم راحت است که سید احسان هست. خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواستهام به شما صبر بدهد.»
نحوه شهادت
سید احسان میرسیار برای ما تعریف کردند: «منطقهای که ما بودیم، تیپ فاطمیون محاصره شد، و کسی نبود که کمکشان کند. من و میثم با موتور رفتیم، نزدیک منطقه میثم با تبلت میخواست مختصات منطقه را توضیح بدهد که خمپاره زدند. همه نشستند و ترکش به سر میثم اصابت کرد و به پهلو افتاد روی زمین و یک هفته در بیمارستان صحرایی در کما بود و بعدش هم شهید شد.»
خبر شهادت
قرار بود برای حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همانروز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. میثم گفته بود هفدهم یا هجدهم ماه برمیگردد. من گفتم دو ماه خانه نبودهام و باید برای استقبال از میثم همهجا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. مادرشوهر و جاریام هم همراهم بودند. یکدفعه برادرم آمد و گفت: «مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: «ما که تازه آمدهایم»، ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر میگذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستادهاند. پرسیدم: «چرا اینجا ایستادهاید؟» گفتند: «تو برو داخل خانه»، رفتم دیدم برادرم آنجاست. من وقتی رفتم خانه پدرم برادرم دستم را گرفت برد داخل خانه وگفت: «امام جماعت مسجد جامع قرچک آمدند به خانوادههای رزمندگانی که به سوریه رفتند سر بزنند.» من پیش خودم گفتم میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که میخواهد برگردد آمدهاند سربزنند؟ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: «اینها برای چه آمدهاند؟» گفت: «همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیلهام هم خطور نمیکرد که ممکن است میثم شهید شده باشد. حاجآقا خیلی آرام از من چند سئوال پرسید و گفت: «میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سئوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه اینها را پاسخ دادم، گفت: «میثم مجروح شده است»، ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد، اما بعد از این حاجآقا ناگهان گفت: «خدا داده و خدا هم گرفته» وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
مطالب مرتبط: